دیگه اومدم از اتاق بیرون بابک هم لباس پوشیده بود و اماده، منصور اقا هم همـینجور، عروسی دوست پسر منصور اقا بود کـه با بابک رفیق نزدیک بودن، چون خودش گیر عروسی بود کمک دوستش، از ما خواسته بود این 2 روز باباش بیـاد پیش ما کـه البته بار اول نبود، منصور62 سالش بود، 20 سال پیش زنش فوت شده بود و از اون زبون ریزا بود، چشم چرون، تیز، با منم خیلی لاس مـیزد، هیچ وقت جوری نبود کـه بخواد مثلن کار خاصی ه، ولی خب خیلی کل کل مـیکرد با من و خلاصه بدش نمـیومد بام حال کنـه، خلاصه بابک و منصور اقا کـه منو دیدن هر کدوم بـه شکل خودشون واکنش نشون دادن…
منصوراقا گفت به! شیدا خانم! مثه همـیشـه خوشتیپ! چه لباس قشنگی!
بابک گفت: اینـه لباس کـه مـیگفتی چه باحاله! مبارک باشـه خیلی بهت مـیاد، یواش بـه بابک گفتم : بابک خیلی باز نیست؟! گفت: هست ولی توی لباسای تو چیز جدیدی نیست! گفتم نیست زیـاد باشون صمـیمـی نیستیم، گفت نگران نباش، صمـیمـی مـیشیم یـه چرخ بزن، منم چرخیدم منصور گفت: شیدا جان پارچش کم بوده کـه این بغلای لباست هیچی نداره و خندید، بابک گفت اقا منصور اذیتش نکن؛ همـینجوری دودل هست بابا دیر شد بریم، منصور خندید و رفت کفش بپوشـه کـه بریم کـه به بابک گفتم بابک توروخدا خوبه لباسم؟! اومد نزدیک و دستاشو گذاشت روی بغل کونم کـه از لباسم بیرون بود و گفت محشر شدی عزیزم اصلا فکرشم نکن کـه بده! بهش گفتم بابک من زیر این شرت ندارم! خندید و گفت چرا!؟ گفتم بببین از کجا برش خورده، اگه بپوشم بند شرتم پیداس از توی این برشش! گفت: تو کـه همـیشـه بند شرتت از بالا شلوار و دامن و همـه چی معلومـه! گفتم اخه این ماکسی یعنی! از این برشش بند شرتم پیدا باشـه خیلی ضایع هست! گفت خب اگه نباید بپوشی، نپوشیدی دیگه مشکل چیـه؟! گفتم اخه راحت نیستم زشت نیست؟! جاییم پیدا نیست؟! گفت: همـه جات پیداست، گفتم نـه دیونـه منظورم چاک وکونم هست! گفت: نـه بابا لباسه جلو عقبش کـه بلنده پیدا نمـیشـه! عزیزم تو شرتات کـه کلن فقط روی و رو مـی پوشنـه! توی این لباسم کـه ات پیدا نیست که! گفتم بشینم چی؟! گفت نـه! چون بلنده پیدا نیست، اگه کوتاه بود اره! حتما شرت مـیپوشیدی ولی الان مشکلی نیست، شیدا جان؟! صمـیمـی نیستیم باشون نباشیم، یـا نباید بریم کـه دیگه زشته داریم مـیریم، بعدم تو لباسات همـینـه، مـهم نیست خوششون بیـاد یـا نـه، اخرش دیگه دعوت نمـیکنن دیگه خلاص بریم عزیزم….
لباسم یـه ماکسی بود، مشکی، بلند، پشتش که تا گودی کمرم باز، از یکم بالای نافم باز بود و فقط دوتا تیکه مـیومد روی هام و پشت گردنم گره مـیخورد، حجم بیشتر هام و نمـی پوشند، از بغل و روبرو بیشتر هام معلوم بود، از توی پهلو برش گرد خورده بود، جوری کـه فقط و جلو وسط رونام رو مـی پوشند بلند که تا روی زمـین، ولی از بغل هیچی! یعنی همـین جور کـه واساده بودم، از جلو چون باریکتر بود و از توی پهلو بود، بیخ رونم هم دیده مـیشد، پهن تر بود، ولی خب باز بخاطر برشش، از تقریبا وسطبه بیرون رونم بود، خلاصه همـین جور کـه واساده بودم، راحت مـیشد حجم بیشترکونم و دید، راه کـه مـیرفتم بدتر مـیشد چه چه از جلو!
وارد کـه شدیم همش نگاه مـیکردم ببینم چجور لباس پوشیدن کـه اگه مثه من توشون هست خیـالم راحت شـه کـه من تابلو نیستم، بودن کـه لباس راحت و باز پوشیده بودن ولی دیگه نـه مثه مال من… همـین جور کـه کنار بابک مـیرفتیم که تا یـه جا بشینیم، سنگینی نگاه مردا رو کـه نشسته بودن روی خودم حس مـیکردم، وقتی نشستیم داشتم خودم و نگاه مـیکردم کـه تا کجاهام پیداس، پام و انداختم روی پام و دیدم چون جلو لباسه بلنده خبم پیدا نیست شکر خدا، ولی چون خیلی برشش باز بود قشنگ از بغل چون پاهام هم روی هم بود کونم کامل پیدا بود! بـه بابک گفتم بابک جاییم پیدا نیست؟! اومد درون گوشم گفت: اگه منظورت ات هست کـه نـه! اونا پیدا نیستن، خیـالت راحت واقعا بـه شرت نیـازی نیست!
منصور کـه فهمـیده بود من روی لباسم حساس شدم واسه این مراسم، اومد نزدیک گوشم و گفت شیدا جان، خودت تک مجلسی، گفتم چطور؟! گفت از وقتی اومدیم توهمـه رو یـه نگاه بالا پایین کردم، لباس خودتت تکه! هیچ بـه گرده پات نمـیرسه! هستن چندتا مورد، ولی باز مال خودت یـه چیز دیگس! گفتم ماشاالله چه چشای دارین شما! خندید گفت ما اینیم دیگه… زن و مرد قاطی بود فقط شانس نمـیدونم چرا جلو ما هر کی نشسته بود مرد بود! بـه بابک گفتم نمـی شد یـه جا بشینیم کمتر مرد باشـه! گفت شیدا جانم، بنده های خدا کـه چیزی نمـی بینن، گفتم دیگه چی حتما ببینن؟! گفت نوک هات و ات کـه پیدا نیست، دیگه باقیشم حلاله، تو راحت بشین، نمایش بده، بزار اونا هم از دیدن رون ولذت ببرن، گفتم اها، اینجوره پس، باشـه، خودت خواستی، منصور سمت چپم نشسته بود، پای چپم و انداختم روی پای راستم، و یکم کونم و دادم سمت چپ کـه بیشتررونام دیده شـه، رفتم سمت بابک و اروم گفتم یـه جور نشستم کـه هم منصور بهتر ببینـه هم همـین مرد روبرویـا، خندید گفت بـه خدا خوش بـه حالشون، کاش من الان اونور نشسته بودم، من مـیدونم الان دارن چه منظره زیبای رو مـیبینن… یـه چندتا از دوستای بابک با زناشونم بودن کـه یکی دو که تا دسته مارو گرفتن و واسه بردن وسط، منم خیلی شلوغش نکردم ولی از فرصت استفاده کردم کـه یـه و نمایش بدم…
شب کـه رسیدیم خونـه منصور گفت شیدا جان دیدی تموم شد، هی سخت گرفته بودی بـه خودت و لباست، گفتم بله تموم شد، ولی مرداشون خوردنم با نگاشون، گفت تو کـه همـیشـه راحت لباس مـیپوشی دیگه مـیدونی این چیزا هست، حالا امشب هم تحش 100 مرد دیگه دیدن دیگه، گفتم اره مثلن خوده شما من و با شرت هم کـه ببینی بـه هر حال همو خیلی ساله مـیشناسیم، من کـه اونارو نمـیشناختم واسم سخت بود، منصور چشاش برق زد و گفت البته من تاحالا شمارو با شرت ندیدم! دروغ نگو دیگه! من گفتم حالا شاید یـه روز دیدی گفت خدا کنـه اون روز زودتر برسه… رفتم توی اتاق لباس عوض کنم، بابک هم رفت حموم، وقتی اومدم بیرون،یـه رب دشامبر مشکی تور بلند تن کرده بودم کـه خیلی نازک نبود، ولی تنم زیرش معلوم بود، با یـه شرت لامبادا قرمز کـه قشنگ زیر رب دشامبر پیدا بود و رفتم از جلو منصور رد شدم برم توی آشپزخونـه اب بخورم کـه منصور گفت اینم مـیپوشیدی واسه مراسم بد نبودا! گفتم حتما!
راستی اقا منصور، رفتم جلوش و یـه چرخ خوردم گفتم بعد نگی باز منو با شرت ندیدی، گفت نـه این کـه قبول نیست، از روی این لباسه هست، با شرت یعنی فقط با شرت! گفتم اها! باشـه فکر کردی من کم مـیارم! شروع کردم بنده لباسمو باز کنم کـه فقط با شرت جلوش یـه تاب بخورم، کـه گفت: خوشم مـیاد از همـین کـه کم نمـیاری، جلو اون همـه مرد با این لباس چه پای روی پا انداخته بود… لباسم و دراوردم و فقط با شرت جلوش واسادم و یـه تاب کامل خوردم، منصور اینقدر تیز بود کـه همـه جام رو توی همون یـه تاب کامل نگاه کنـه، ولی گفت یـه نما ، برگشتم پشتم و کردم بهش، گفت بیـا و فردا یـه لباس خفن تر بپوش، گفتم من و روی لج ننداز مـیدونی مکینم، گفت نامرده هرکی نکنـه گفتم باشـه، حالا مـیبینی…
فردا یـه مراسم خیلی کوچیک بود خونـه ای پدر عروس، واسه هدیـه ها و این چیزا، وقتی از درون اومدم بیرون و رو بـه بابک و منصور گفتم من امادم فقط مانتو بپوشم بریم، جفتشون چشماشون 4 که تا شده بود!
بابک گفت اینجوری مـیای!؟ گفتم اره، بده؟! گفت نـه فقط تو دیشب سر اون لباس بیچاره کردی مارو حالا امشب با این! گفتم خب خودت گفتی دیگه، گفتی باشون آشنا مـیشیم، دیشب شدیم دیگه، بعدم اگه بدشون مـیمود اینقدر اصرار نمـی کـه امشب بریم! بابک گفت خب خدارو شکر کـه دیگه نگران نیستی! بـه منصور همـین جور کـه داشتم اشاره مـیکردم بـه بند شرتم کـه از بالا دامنم پیدا بود و گفتم منصور اقا این همون شرت دیشب هستا! بابک گفت تو کـه دیشب شرت نپوشیده بودی؟ منصور گفت بابک جان غیب گفتی، خب معلومـه دیشب شرت پاش نبود توی مراسم، بابک گفت شما از کجا فهمـیدی کـه زنـه من شرت پاش نبوده دیشب؟! منصور گفت مرده حسابی اون همـه ادم فهمـیدن زنت شرت پاش نیست انتظار داری من نفهمـیده باشم، بابک گفت بعد حالا کـه شرت پاش نبوده این قضیـه شرت دیشب چیـه؟! منصور گفت هیچی بابک جان یـه چیزی هست بینـه من و شیدا! بابک گفت شما و زنـه من و شرتش! چه موضوعی هست کـه فقط بینـه خودتونـه اونوقت؟! منصور گفت راه بیفت بابا جان 100 که تا مرد دیشب خیره هی مـیرفتن و مـیومدن کـه زنت پاشو انداخته رو پاش بدون شرت نگاش کنن حالا بـه من گیر دادی؟!
دیشب این شرت و پوشید و نشون من داد، بابک گفت : شیدا جان بعد اول شرتت رو واسه اقا منصور مـیپوشی بعد بـه من و باقی نشون مـیدی؟! منم گفتم من بـه هرکی دلم بخواد شرتمو نشون مـیدم، بابک گفت بله، راحت باشید شما، بابک بـه منصور گفت حالا از کجا فهمـیدی شرت پاش نبود دیشب؟ منصور گفت باباجان وقتی که تا بیخ رونش پیداس و اثری از شرت نیست، وقتی نصف بیشتر هر طرف کونش بیرونـه و اثری از شرت نیست، خب یعنی پاش نیست دیگه، ببینم تو خودت نفهمـیدی زنت شرت نپوشیده؟ من گفتم، خودم بهش گفتم شرت پام نیست، خودش نفهمـید که، منصور گفت، بابا دمت گرم بابک جان، اون همـه مرد فهمـیده بودن منتظر بودن زنت یـه تکون بخوره تلاش مـی یـه چیزی ببینن، خودت نفهمـیدی ای بابا…
کـه نمـیشـه گفت ولی یـه پارچه بود کـه فقط روی هام بود، بخاطر دو که تا بندی کـه بالا تو کنارش داشت کـه پشت گردن بسته مـیشد، حتما پارچه رو مـیدادم زیر سینم کـه سینم و بده بالاتر و بچسبونـه بهم کـه اینجور فقط نوک سینم رو مـیپوشند و بعد مـیرفت زیر سینم، از پهلو کـه یکم هام رو بـه هم فشار مـیداد و باقی سینم پیدا بود، از بالا هم کـه چاک سینم و بیشتر حجمشون معلوم بود، فقط نوکش رو پوشنده بود، کـه چون پارچه نازکی بود، خیلی راحت نوک هام معلوم بود! بندای شرت لامبادام رو هم کامل کشیده بودم بالا توی پهلوم کـه پیدا باشـه، و بعد یـه دامن همجنس همون پارچه ای ، کـه کلا از بالای قاچ کونم بود که تا پایینش، یعنی بزور قمبل هام رو مـی پوشند، بغل های دامن هم بندای ضرب دری داشت کـه پارچه جلو رو بـه تیکه پارچه پشت وصل مـی کرد و رسما یعنی بغلای کونم مشخص بود و این همـه چیزی بود کـه من پوشیده بودم…
وارد خونشون کـه شدیم فهمـیدم همون جور کـه خودشون گفتن خیلی کمن امشب، کلا 50 که تا حدودا! و معلوم بود بیشتر فامـیلای نزدیکن چون همون 4 تای هم کـه شب قبل با لباس اومده بودن و ندیدیم، سالنشون یـه حالت ال مانند داشت کـه همـه مردا اون تحش نشسته بودن و زنا همون اول کـه صندلی عروس و داماد بود جمع بودن، ما هم ازشانسمون جا کـه نبود رفتیم همون توی جمع مردا روی صندلی نشستیم، وقتی رفتیم بشینیم نگاه ها کـه به کنار ولی از سلامای کـه مـی معلوم بود کـه خیلی خوشحالن کـه ما امشب دوباره هستیم!
محسن پسر منصور اومد درون گوشم و گفت اینا امشب همـینا هستن مـهمونا، دیگه اهنگ اینا گذاشتن پاشو خودت گرمش کن، گفتم باشـه، وقتی اهنگ گذاشتن و محسن اومد بلندم کنـه کـه بم، یـه لحظه انگار تازه فهمـیدم چی پوشیدم! سر کل کل الکی ببین چه کاری دست خودم دادم! بـه خودم گفت نخیر، خودت بدت نمـیاد، ربطی بـه کل کل نداره! تنت مـیخاره! یـه کلام!
همـین کـه پا شدم بـه یدن احساس کردم م! هام کـه بزور پوشیده شده بودن! کمر و شکم و رونو همـه جام معلوم بود! یـه نگاه کردم بند شرتم روی پهلوم! دامن کـه نمـیشـه گفت واقعا یـه تیکه پارچه جلو یـه تیکه پارچه عقب… بغلای کونم و رونم توی این بندا… همـین جور کـه توی این فکر بودم و خیلی یواش داشتم قر مـیدادم چشام افتاد بـه بابک، شوهرم… دیدم با چه عشق و خنده ای داره نگام مـیکنـه و لذت و مـیشد توی صورتش واضح دید، یـهو با خودم گفتم، تو کـه دوست داری، شوهرت هم کـه داره کیف مـیکنـه! حالتو … کم کم تکونم بیشتر شد و قرو بیشترش کردم…
نگام رفت روی منصور یـه جوری داشت نگام مـیکرد کـه انگار دارم براش مـیم کـه بعدش باهاش کنم… چشمش کـه افتاد توی چشمم، یـه خنده کرده و یـه چشمک زد، همـین جور کـه مـییدم رفتم جلوی اون، یکم تابش دادم و پشتم و کردم بهش، دیدم مردای اونور یـه جوری دارن بالا و پایئنم و نگاه مـیکنن کـه یـه نفس سنگینی کـه ناشی از حشری شدن بود کشیدم… همـین جوری جلو همـه مـیرفتم و مـییدم، یـه جوری هام تکون مـیخورد کـه خودم حالم داشت خراب مـیشد، فقط حواسم بود کـه یـه وقتی از بالای لباسم نیـان بیرون! هر از چند گاهی با یـه نازی دست مـیکشیدم بـه هام و لباسم و یکم مـیکشیدمش بالا… دامن هم هی مـیومد بالا، اونو هم با یـه نازی دست مـیکردم یکم مـیکشیدم پایئن کـه مطمئن شدم که تا روی خط زیر کونم هست، بعد یکم کـه نشستم، بابک گفت، یعنی اینور مردا هیچ کاری بـه کادوها ندارن، فقط منتظرن تو پاشی بی کیف کنن، گفتم بعد با اجازت بهشون حال بدم دیگه، گفت تو واسه حال هیچ وقت اجازه من و نمـیخوای، وقتی مـینشستم باز کم نمـیاوردم، یـه بار این پامو مـینداختم روی پام، بعد جابجا مـیکردم کـه اونورمم دیده شـه، بعضی وقتا هم پاهامو مـیذاشتم کنار هم چون مـیدونستم دیدن 2 که تا رون سفید تپل کنار هم واسه مردا خیلی خوشمزس…
دوباره کـه پا شدم واسه اینبار بـه عمد دیر بـه دیر دامنم و مـیکشدم پائین، حس مـیکردم، مـیزاشتم که تا چند انگشت بیـاد وسط کونم بعد مـیکشیدمش پائین…وقتی تموم شد کلی ازم تشکر کـه مجلس و گرم کرده بودم…
وقتی رسیدیم خونـه، منصور بـه بابک گفت بابک مـیدونی چرا اعتماد بـه نفس زنت امشب بهتر بود؟! بابک گفت چرا؟! منصور گفت فقط چون من دیشب با شرت دیدمش، این دیگه واسش عادی عادی شد! بابک گفت: بعد قربانت امشب هم که تا هستی باز ببینش کـه این دیگه کلن یـه مدت ردیف باشـه باز اگه لازم شد مـیگیم شما بیـا مشکل حل کن، منصور گفت اون کـه به چشم فقط من دیشب با شرت دیدم گفت عمرا امشبی با شرت ببینـه، اینقدر دامن زنت رفت بالا کـه همـه همـه چیو دیدن، من گفتم، اقا منصور حسادت خوب نیست، حالا واسه اینکه ناراحت نشی باز امشب شما ببین، حالا اونا یـه بار دیدن، شما هم دیشب دیدی هم امشب ببین،خونـه کـه رفتیم جفتشون ولو شدن روی مبل من رفتم جلوشون و گفتم من خیلی خستم مـیرم حموم بابک، همون جا جلوشون شروع کردم بندای م و باز جفتشون صاف شدن روی مبل و خیره شدن بـه من، بازش کـه کردم انداختمش سمت منصور..
برگشتم پشتمو کردم بهشون و دامنمو کشیدم پائین… صدای نفسای عمـیق جفتشون مـیومد… دامن رو هم انداختم واسه منصور، بابک گفت بعد من چی؟ گفتم تو فعلا سهمـی نداری، که تا یـاد بگیری من بـه هر کی بخوام شرتم و نشون مـیدم…
منصور خنده ای کرد و خیره منتظر بود، جلوشون هی تنم و ناز مـیکردم و مـیچرخیدم کـه منصور قشنگ همـه جارو ببینـه، بعد بـه منصور گفتم دیشب با شرت دیدی نـه؟! گفت بله همـین شرت کـه امشب هم پات بود، گفتم بی شرت هم دوست داری ببینی؟! بابک گفت چی؟! منصور گفت بله خانوم! چرا کـه نـه! از خدامـه! بـه بابک گفتم بدون شرت هم نشونم مـیدم که تا وقتی من بـه یـه مردی مـیگم این شرت دیشب هست تو گیر ندی کـه قضیـه شرت دیشب چیـه! رفتم جلوی منصور و با کلی ناز دست کشیدم بـه بدنم و شرتم، پشتم و کردم بهش و یکم خم شدم و همـین جور کـه صورت جفتشون و نگاه مـیکردم شرتم و کشیدم پایئن… بندای بغلش اومدن پایئن ولی وسطش کـه به و کونم چسبیده بود هنوز گیر کرده بود، کشیدم که تا اونم جدا شد، همون جور کـه خم بودم، دست انداختم کونم و باز کردم کـه منصور قشنگ و کونم و ببینـه، بـه بابک گفتم بابک چند نفر دوست داشتن این 2 شب این لارو ببینن؟! بابک گفت یـه عالمـه، همـه مردا توی مراسم، گفتم بعد خوشال باش کـه من فقط دارم نشون یکیشون مـیدم، منصور دوست داشتی ببینی ،نداشتی؟! گفت وای، ارزوم بود ارزو! مـیمرم واسش، بابک جان کوفتت بشـه چه چیزی مـیکنی!
همـین جور کـه باز نگهش داشته بودم خودم و کشیدم عقب تر نزدیک صورت منصور، اونم زبونش و داد بیرون و رفتو کونم، صورت شوهرم دیدنی بود. لباس ماکسی در اصفهان یکم منصور کهزد، دستاشو گذاشت روی کونم، چنگ مـیزد و مـیلیسید، زبونش داشت مـیکرد تویم کـه اهم بلند شد، بـه بابک گفتم فهمـیدی؟! گفت اره گرفتم، گفتم بگو قشنگ چیو فهمـیدی، گفت اینکه تو بـه هر کی بخوای شرتت رو نشون مـیدی، گفتم دیگه، گفت جلوش مـیشی و خم مـیشی و مـیزاری زبون ه تویت و و چنگ بزنـه، گفتم افرین شوهره خودم … آروم دسته منصور رو از روی کونم ورداشتم و صورتش و دادم عقب و گفتم فعلا کافیـه، مـیخواستم بابک متوجه شـه کـه شد، منصور گفت خب ادامـه بدیم کـه بیشتر متوجه شـه، نگاش کردم و گفتم مـیگم کافیـه ، یعنی کافیـه، خواستم جلوت خم مـیشم خودم … راه افتادم رفتم سمت …
نوشته: شیدا لس
[عروسی با کیر اضافه – داستان ی | صد داستان ی لباس ماکسی در اصفهان]
نویسنده و منبع: ادمین | تاریخ انتشار: Thu, 26 Jul 2018 00:45:00 +0000